زندگی را آن طور که هست ببینیدنه آن طور که دوست دارید. برایان ترسی
زیباترین نوشته ها |
||
FreeCod Fall Hafez |
زندگی را آن طور که هست ببینیدنه آن طور که دوست دارید. برایان ترسی نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/19 توسط حسین
آمریکایی : همه نوع غذا برای خوردن دارد ولی با تهدید اسلحه غذای دیگران را هم از آن ها می گیرد و می خورد ! نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/19 توسط حسین
آدمهای خوب از یاد نمیرن، از دل نمیرن، از ذهن نمیرن،ولی زودتر از اینکه فکرش رو بکنی از پیشت میرن نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند: نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
زندگی ریاضیات است . خوبی ها را جمع کنید ، دعواها را کم کنید ، شادی ها را ضرب کنید ، دردها را تقسیم کنید ، نفرت ها را زیر رادیکال ببرید . عشق را به توان برسانید . نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشته ی مرگ را نزدیک حس می کنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی می کند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. پسر گفت: ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم. نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
برای پیشرفت و پیروزی سه چیز لازم است اول پشتکار دوم پشتکار، سوم پشتکار. (لردآدیبوری) نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
1) دربخشیدن خطای دیگران مانندشب باش. 2) درفروتنی مانند زمین باش. 3) درمهرودوستی مانند خورشیدباش. 4) هنگام خشم وغضب مانند کوه باش. 5) درسخاوت وکمک به دیگران مانند رود باش. 6) در هماهنگی وکنار آمدن بادیگران مانند دریا باش. 7) خودت باش همانگونه که مینمایی. نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
این گونه زندگی کنیم : ساده اما زیبا ، مصمم اما بی خیال ، متواضع اما سربلند ،مهربان اما جدی ، سبز اما بی ریا ،عاشق اما عاقل نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
در روزگاری که بستنی به گرانی امروز نبود پسر بچه ی 10ساله ای وارد یک بستنی فروشی شدوپشت میزی نشست.خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش آمد. پسر رسید:بستنی شکلاتی چنداست؟ خدمتکار گفت:50سنت پسر کوچک دستش رادر جیبش کرد تمام پول خردهایش رادر آورد وشمردبعد پرسید:بستنی خالی چند است؟ خدمتکار باتوجه به اینکه تمام میزها پرشده بودوعده ای در بیرون مغازه منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بی حوصلگی گفت: 35سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت: برای من یک بستنی ساده بیاورید. خدمتکار بستنی را همراه باصورت حساب روی میز گذاشت ورفت.پسربستنی راتمام کرد ورفت.هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت.پسربچه در کنار بشقاب خالی15سنت برای اوانعام گذاشته بود!! یعنی او باپولهایش می توانست بستنی با شکلات بخورداما چون پولی برای انعام دادن بدایش باقی نمی ماند ان کار رانکرده بودوبستنی خالی خورده بود!!!!! از این داستان چه نتیجه ای می توان گرفت؟ نوشته شده در تاریخ جمعه 88/10/18 توسط حسین
|