سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباترین نوشته ها

FreeCod Fall Hafez

 

هیزم شکن

یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه!

نه اینکه هیزمش زیاد بشه.

.

.

.

.

.

تبرما انسان ها باوراهامونه نه آرزوهامون....

عباس




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/9/26 توسط حسین

مردی در خم نگریست و صورت خود در آن بدید، مادر را بخواند و گفت: دزدی در آن نهان است، مادر فراز آمد و در خم نگریست و گفت: آری فاحشه‌ای نیز همراه اوست.

مردی را علّت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود...

چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهّد می‌کرد و می‌گفت: بار خـدایا بهشت نصیبم فرمای. یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد، چگونه تقاضای بهشت که به انـدازه‌ی آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

ابوحارث را پرسیدند مرد هشتادساله را بچّه آید؟ گفت: آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود.

زشترویی در آینه به چهره‌ی خود می‌نگریست و می‌گفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد، غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید. چون از نزد او به در آمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید، گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.

زنی زشت‌رو، چشمانی به غایت خوب و خوش داشت، روزی از شوهر شکایت به قاضی برد، قاضی از چشمانش خوشش آمد و طمع در او بست و طرف وی بگرفت. شوهر فهمید و چادر از روی زن بگرفت قاضی بدید و سخت متنّفر شد و گفت برخیز ای زنک که چشم مظلومان داری و چهره‌ی ظالمان.




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/9/26 توسط حسین

اگرما آن قدرضعیف باشیم که نتوانیم به هدفمان برسیم،بازآن قدرتوان داریم که به بهترین وجه ممکن درراهش بکوشیم.

رومن رولان




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/9/26 توسط حسین

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت:
قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،
اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم
در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست،
منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد
نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید
و شاگردش بلافاصله جواب داد:
قربان شما 63 سال دارید و با یک خانم 26ساله ازدواج کردید
که البته قانونی است ولی منطقی نیست.
همسر شما یک دوست - پسر  24 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست
و این حقیقت که شما به دوست - پسر همسرتان نمره کامل دادید
در صورتیکه باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی !




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/9/26 توسط حسین
از میزان حماقت انسانی در شگفتم که کاری که همیشه انجام میداده را انجام می دهد اما در دل به  نتیجه ای متفاوت امید دارد 
انیشتین 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/9/25 توسط حسین
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند..............

اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند.

توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفاً



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/9/25 توسط حسین
مراقب افکارت باش که آنها به گفتار تبدیل می‏شوند
مراقب گفتارت باش که آنها به کردار تبدیل می‏شوند
مراقب کردارت باش که آنها به عادت تبدیل می‏شوند
مراقب عادتت باش که آنها به شخصیت تبدیل می‏شوند
مراقب شخصیتت باش که آنها به سرنوشت تبدیل می‏شوند



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/9/25 توسط حسین

فرض کنید...

به شما این امکان را می دهندکه از بین سه نفر یک رئیس برای دنیاانتخاب کنید که بتواند به بهترین وجه دنیا را رهبری کرده  صلح ترقی وخوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد.

از بین  سه داوطلب زیر کدام را انتخاب می کنید؟

ولی قبل از این انتخاب به این سؤال پاسخ دهید:

شما مشاور ومددکار اجتماعی هستید...

زن حامله ای رامی شناسیدکه هشت فرزند دارد.وسه فرزند او ناشنوا دوفرزند کورویکی عقب افتاده هستند.درضمن خود این خانم مبتلا به مرض سیفیلس است.ازشما مشورت می خواهد که آیاسقط جنین کندیانه ....

با تجاربی که دارید چه پاسخی به او می دهید؟

آیاپاسخ خواهید داد سقط جنین کند؟

فعلا بریم سراغ سه نامزد ریاست برجهان

 

شخص اول:

اوباسیاست مداران رشوه خواروبدنام کار می کند.ازفالگیر غیب گو و منجم مشورت می گیرد.درکنار زنش دو معشوفه دارد.شدیداْ سیگاری بوده وروزی ده لیوان مشروب می خورد.

 

شخص دوم:

ازدو محل کار اخراج شده وتاساعت دوازده ظهر می خوابد.درمدرسه چند با روفوزه شده.درجوانی سیگار می کشیده وتحصیلات انچنانی ندارد .ایشان روزی یک بطری ویسکی می خورد بی تحرک وچاق است.

 

شخص سوم:

دولت کشورش به ایشان مدال شجاعت داده گیاهخوار بوده ودارای سلامت کامل است.به سیکار ومشروب دست نمی زندودر گذشته هیچ گونه رسوایی به بار نیاورده.

.

.

.

.

.

کاندید اول: فرانکلین روز ولت

کاندید دوم:وینستون چرچیل

کاندید سوم:آدولف هیتلر

چه درسی می گیریم؟

راستی خانم حامله فراموش نشود؟

اگربه آن خانم پیشنهادسقط جنین می دادید همان بس که لود ویگ فان بتهوون رامی کشتید .

 

پس چه درسی گرفتیم؟

 

پیش داوری خوراک روزمره ی ما انسان ها از بزرگترین اشتباهات بشر است

 




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/9/25 توسط حسین
یادمان باشد که :
زندگی کتابی نوشته شده نیست ؛ بلکه این ماهستیم

که کتاب زندگی خود را می نویسیم ؛ پس خوب
بنویسم و خوب تمامش کنیم


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/9/25 توسط حسین

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
    




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/9/25 توسط حسین
   1   2   3      >
درباره وبلاگ

حسین
نوشته های یک غریبه
zibatarin69@yahoo.com
bahar 20